طاها فرشته عشقطاها فرشته عشق، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 26 روز سن داره

با تو مادر شدم نور كوچولوي من

زن

یک وقت هایی زن، اخمو و بی حوصله است، روزهایی میرسه که بهونه می گیره. بدقلقی می کنه و حتی اسمت و صدا می کنه و تو به جای جانم همیشگی میگی: بله و اون می زنه زیر گریه. زن ها موجودات عجیبی هستند . موجوداتی که می تونی با محبت آرومشون کنی و یا با بی توجهی از پا درشون بیاری. باید برای اینجور وقت ها آماده باشی. باید یاد بگیری که دوستش داشته باشی و نازش رو بکشی. ناز کشیدن شاید کار مسخره ای به نظر برسه، اما باید یاد بگیری. زن ها به طرز عجیبی محتاج لحظه هایی هستن که نازشون خریدار داره. میدونی؟ این ویژگی زن. گاهی غصه هاش مجبورش می کنه به گریه. خیلی پا پی دلیل گریه اش نشو. همیشه نیازی نیست دنبال دلیل و چرا باشی تا بتونی راه حل نشون بدی گاهی فقط باید ب...
11 بهمن 1392

در چشم هایت

  چشمان تو گل افتابگردانند به هر جا نگاه کنی خدا آنجاست در لحظه دلم می خواهد برایت طومار طومار بنویسم کوچک دوست داشتنی من  هر لحظه به من خیره میشوی و به من نگاه می کنی در چشمانت رازیست نمی دانم همه مادران شاید فکر می کنند فرزندشان با همه فرق دارد اما اغراق نباشد من می دانم تو با همه فرق داری  این را چشمانت به من می گویند چشمان پاک و معصوم تو سید کوچولوی من . ...
9 بهمن 1392

طاها 1 ماه و 2 هفته

سلام بهشت کوچک من از اون روزی که تو یه خط کوچولوی قرمز بودی روی بی بی چک تا امروز که قدت شده نزدیک ٥٧ سانتی متر و یه فرشته کوچولو هستی انگار روزهای زیادی می گذره ؛ گاهی دلم برای اینکه توی دلم باشی و تکون بخوری تنگ میشه هنوز گاهی دست به شکمم می کشم و یه هو انگار چه روزگار درازی داشتیم باهم و آه می کشم ... امروز که ١ ماه و ٢ هفته ات شده فهمیدم هرروز و هر روز بیشتر دوستت دارم .دیروز با خاله مونی و نانی رفتیم میلاد نور به اصرار بابا حمیدت که دلش می خواست من از خونه برم بیرون و هوام عوض شه چون احساس می کنه من دلم میگیره همش خونه باشم . منم تونستم یک جفت بوت بلند قشنگ برای خودم بخرم . البته بابات  نمی دونه من و تو از صبح تا عصر چه ع...
9 بهمن 1392

این روزهای من

این روزهای من پر است از طاها این روزهای من روزهای عجیبی ست روزهای بی وقتی روزهایی که شب اش چه زود فرا میرسد و شب هایی که نخوابیده زود صبح میشود و شب و رزوهایی که با بزرگ شدن طاها میگذرد و خدایی که این نزدیکی ست تا بتوانم مراقبش باشم   ...
8 بهمن 1392

عاشق دست و پاهاتم فرشته

خدایم ای مهرباتم بایت هر سلول سلول سالمی بابت هر ناخن و هر انگشتی که به پسرم عطا کردی خدایا برای خلقتش برای بودنش و خدا برای حفظ او از هر آسیبی از تو متشکرممممممممممممممممم ...
8 بهمن 1392

من مادرم

40 روز گذشت ؛ مادر بودنم را در تاریخ 4 دی ماه 92 داخل چمدان بزرگم می گذارم و درب اش رامی بندم تا در خانه ای باز کنم که بوی خانواده می دهد از نوع 3 نفر ... مادری که منم پدری که حمید و نوزادی که بوی بهشت می دهد طاهای من خداحافظی از چشمان گریه الود مادر و دستانش که طاها را سفت نگه داشته بود تا طعم خداحافظی کم رنگ تر شود و بغض پر رنگ پدری که کمتر گریه اش را دیده بودم خوشایند هیچ دل تنگی نبود اما چاره ی نیست رفتن همیشه رسم زمانه است چه زیاد بمانی چه کم سهم همه همین است همراه مادر حمید و ماهک و پیمان و وحید که برای اوردنم به خانه همراه مان شده بودند از خانه پدری خداحافظی کردم و آمدم تا دوباره گی های زیادی را از نو بسازم این بار خیلی ...
8 بهمن 1392